از این خیل زخمی بیفتاد مردی
دلیری سواری یلی همنبردیدلی مثل آیینه در مهربانی
که ننشسته بر وی نه زنگی نه گردی
نگاهش به رنگ افقهای روشن
به آیین محرابها لاجوردی
نمی یابی از جنس لبخندهایش
جهان را اگر بارها درنوردی
نیندوخت در سرد و گرم جهان هیچ
بجز داغ و دردی مگر آه سردی
نلغزید و بر خود نلرزید هرگز
نه چون اشک سرخی نه چون برگ زردی
دل دردمندش چه زود از تپش ماند
تو ای عشق با قلب فردی چه کردی!