حس می کنی برای تنفس هوا کم است
ذهنت اسیر رخوت یک حس مبهم استیک حس بی حساب که هی چنگ می زند
بر روح تو که سخت گرفتار و درهم است
یک حس ریشه دار که دلشوره نام اوست؟!
دلتنگی است؟!غربت و رنج است یا غم است؟!
دست از دل تو بر که نمی دارد این سمج
دست خودت که نیست ...مگر دست آدم است؟!
دنیا اگر برای تو باشد چه فایده
در آن دمی که معنی دنیای تو کم است
حتی بهار دوزخ تلخی ست جاودان
اردیبهشت نیست که اردی جهنم است!