پایین تختخواب تو ساکت نشسته است
راه گلوی تار تو را بغض بسته است
بی سحر دستهای مسیحایی ات جلیل!
این تکه چوب، کاسۀ صبری شکسته است
رفتند تار و عود و نی از شهر... و قصر ما
حالا رواق مرثیه خوان های خسته است
دیگر نفس نمی کشی و سیم های ساز
چون بند بند بغض من از هم گسسته است