و تا بعد، باران
و تا بعد این بعد، باران...
بیا در جهانی پُر از بعد
به فعلاً بیـندیـش
به اندازه پرده را باز کردن
و تابیـدن نور خورشیـد بر فـرش
همیـن قـدر کوچک
همـین قـدر روشـن.
::
وقتی که نیستی
حس میکنم که پنجره، دیوار دیگری است
حس میکنم که مزهء باران، عوض شده ست.
::
و از آرامش این قـبـر
همین فهمیدم
که به مُـردن حتا
میتوان عادت کرد.
::
آنکه فکر میکنی بدون او
هیچ گاه
روزهای بعدیات نمیرسد ز راه
ناگهان
ماضی بعید میشود.
::
و ایزد نگهدارتان باد
ای چشمهایش!
::
بیایـم
در آرامشت پا بگیرم
و در ابرهای لطیفی که داری
بباری و معنا بگیرم.
بیایی...