پیچیده سحرگاه عجب عطر نجیبی
رد ميشود از کوچه ي غم مرد غریبی
از وسعت دستان کریمش چه بگویم
وقتی همه دارند از این سفره نصیبی
هم آن که دعایش همه نفرین به علی بود
هم این که به مولای خودش عشق عجیبی ...
منظومه ي انصاف و وفا را نسروده است
جانبخشتر از جود علي هيچ اديبي
سی سال گذشتهست، علی چشم به راهست
در عمق نگاهش نه قراری نه شکیبی
او ميرود و ناله ي دیوار بلند است
مانده ست دری دست به دامان طبیبی
والشمس! شده غرق به خون چهره ي خورشید
والفجر! رسیدهست حبیبی به حبیبی