شبنم ها دست به دست یکدیگر دادن و شدند یک قطره؛قطره ای روان روی یک برگ.
قطره از روی برگ شُرّه کرد رو به پایین و از نوک آن آویزان شد . پایین را نگاه کرد : شکوفۀ سیب درست زیر پایش باز شده بود.قطره ذوق کرد .برای افتادن ، چه جایی بهتر از دامن ش...کوفۀ سیب؟
قطره می خواست خودش را از نوک شاخه پرت کند روی شکوفه ؛ اما نسیم وحشی شده بود . باد نه ،اصلا طوفان شده بود و شاخه را تکان می داد و با هر تکان مسیر قطره را عوض می کرد .قطره به باد گفت:
-می شه فقط چند لحظه آروم بگیری تا من خودم رو پرت کنم روی شکوفه؟
باد گفت:
-من اگر نَورزم که باد نیستم ؛ اصلا نیستم که باد باشم.
قطره ازروی برگ لغزید و افتاد پای درخت .
آفتاب شد. قطره به آسمان رفت .
پاییز شد . برگ از درخت ریخت .زمستان شد. درخت خوابید.
بهار شد . درخت شکوفه کرد. برگ ها سبز شدند . باران بارید . قطره باران شد و دوباره افتاد روی برگ درخت . شُرّه کرد رو به پایین. اما شکوفۀ سیب کمی آن سوتر شکفته بود. نسیمی نبود. بادی نبود . قطره باد را صدا کرد؛ جوابی نشنید....
.... میرجعفری زمستان 88....