از بسکه خيالات تو محسوس
گذشته است
از ذهن من انگار که طاووس
گذشته است
ميخواهمت آنسان که غزلهای
قديمی
هر چند که دورِ چمن و بوس
گذشته است
دين چيست اگر مومن زلف تو
نباشم؟!
ايمانِ من از مسجد و ناقوس
گذشته است
چون مرغ تقلای عبث ميکنم،
انگارـ
آزادیام از خاطر محبوس
گذشته است
خاموش روا نيست چراغِ دلِ
عشّاق
هر چند دگر دورهي فانوس گذشته است...
محمدرضا تقی دخت