من از ازل آوارهي بینامِ
زمينام
«آوارهي بینام»، بخوانيد
همينام
آدم، پدرم بود که آموخت
مرا عشق
وان سيب که خود چيد بفرمود
بچينم
آنگاه رها کرد مرا تا که
در عالم
راهی که خودش رفت همان را
بگزينم
«من ناخلفی با پدر خويش
نکردم»(1)
القصه چنين بود و چنان شد
که چنينام...
§
آوارهي هر گوشهي عالم
شدم و بودـ
چشمان تو هر لحظه به شکلی
به کمينم
«آوارهي بینام»... ولی
میزد از شوق
هر روز کسی مُهر خودش را
به جبينم
یک روز شدم مجنون، يک روز
زليخا
يک روز شدم فرهاد تا رنج
ببينم
هر روز به نامی... اما
هربار ناکام
«آميزهي ناکامی و ترديد»
یقينام
تو صورت پنهانشده در جلوهي
معشوق
من روحِ روان در تنِ عشّاق
زمينام
§
القصه... سر زلف تو بسيار دراز است
تا شرح کنم بايد چندی بنشينم...
محمدرضا تقی دخت
1ـ مصراع از استاد محمدعلی
بهمنی است.