پس گفت: بر جنازهي خود نماز بريد، اين ميّت را به هفت آب تغسيل کنيد و از هفت پردهي خاک، بر او کفنِ ساتر پوشانيد...
ميشود... حالِ اين نامغفور، هماره چون امروز خواهد بود؛ که امروز نيز، نقشِ گنگِ ديروز است؛ پس زيستناش را گواهی و حجتی نيست. من آینده نمينويسم، گذشته را و آنچه به تحقيق از تجربه برآمده است راویام... جامهي سياه بايد درپوشيد و قاريان را گفت تا بر اين جنازه، سورهي موت تلاوت کنند؛ پس آنگاه بايد نشست و در ترحيمِ خويش، چشم در چشمهي اشک شست...
عشق، گواهِ حيات بود در سپيدهدمِ نخستِ آفريدگی و ما اکنون در چاشتگاهِ هستي، بايد در پی جنازهي خود، گريان پويه کنيم! چه شد که عشق را وا نهاديم و آن ستارهي روشن در آسمان جانمان کور شد؟! به عقلِ معاش، گله را تحويل بردن، بهانهای است... مصحفِ عشق، ورقورق شده و هر پاره، با بادی رفته است... تن، با خواهشهای گونهگوناش، آدمی را در حبالهي نکاح آورده و اين جنازه، عشق را هبهي معّوض اين عقد کرده و آن جمله خواهشها را، چون شال کشميری در گردن آويخته و مباهی است!
اين، باری، چاشتگاه هستی است و از سپيدهدم نخست، که عشق، گواهِ زيستن بود و بهشتِ خدا، به غنيمتِ عشقِ زني که مادرمان حوّا بود، وانهاده ميشد، پاسی بيش در نگذشته است. از نماز، قيام و قعودی نگذشته، نمازِ شکسته، گواهِ امروزِ جنازهاي است که بايد بر آن نمازِ مرگ بريم و به تغسيلِ هفت آبِ طاهر، در هفت پردهي خاکِ ساتر بپوشانيمش...
گفت: بر جنازهي خود نماز بريد که اين جنازهي نگنديده، ديرياست در خورِ تلقينِ سفر مرگ است...
محمدرضا تقی دخت