در دوران کودکی ام در محله صحرا بدر دزفول روحانی پیری بود که بالای هفتاد سال سن داشت و هر روز حوالی ظهر، آهسته آهسته از چند کوچه پایین تر می آمد و از جلوی منزل ما رد می شد. از بچه های دیگر یاد گفتم بودم که هر وقت این عالم پیر رد می شد به او بگویم: بابا منو هم به کربلا می بری؟
او هم لبخندی می زد و با لهجه شیرینی می گفت: ایشاالله با خودم می برمت.
بعد در حالی که زیر لب دعامون می کرد و دست به جیبش می برد و یک شکلات یا شیرینی به ما می داد.
این دیالوگ تقریبا هر روز در سالهای کودکی تا زمانی که به مدرسه رفتیم بین ما و این پیر روشن ضمیر ادامه داشت. ما هر روز به ذوق شیرینی، بازی را رها می کردیم و دورش را می گرفتیم و او همیشه با لبخند استقبال می کرد. خدا بیامرزدشان.