دل سروده ای است که نمی دانم می توان نام شعر را بر آن نهاد یا نه؟ اما دلتنگی های شاعری است که کلبه ی دلش را خانه تکانی کرده است و...
زِ هر شكوفه گلي دميده ، سلام باران به گل رسيده
دوباره گلدان كنار ايوان، گرفته ميلاد نورسيده!
من اتفاقي شبيه سيبم، اگر كه محجوب و دلفريبم
خدا به آغوش نا شكيبم، چه عطر شيريني آفريده
پر از قيامم پر از قنوتم ، اگرچه من زاده ي هبوطم
صداي هر ناله ي سكوتم، به سمت هفت آسمان وزيده
منم كه خمر سبوي تاكم، منم كه معجون آب و خاكم
شرابم اما حلال و پاكم، كه نور حق بر تنم دميده
نه آفتابم نه ماه تابان، درخت صبرم در اين بيابان
كه دست بخشنده ي بهاران ، لباس بخت مرا بريده
زدام صياد غم جدايم، پرنده اي از قفس رهايم
كه آسمان روي شانه هايم ، غرور بال و پري كشيده
نه آفتابم نه ماه تابان، من آتشم در دل زمستان
منم سرود بلند انسان، حقيقتي در دل قصيده!