مثل دیوار که با سایه ی خود تنها بود
ماه روی لبه ی تا ریکی پیدا بود
انقدر پرسه زنان گشت به دنبالت ...باد
تا که از شاخه ی شب برگ نگاهت افتاد
شاعری گفت:تو را فاصله هادزدیدند
همه ی پنجره ها گم شدنت را دیدند
من... او... ما... همه اما خبری از ..تو.. نبود
اول و آخر دنیا ........خبری از تو نبود.....
رفتن ات ...گم شدنت ... کاش خیالی باشد
همه هستند چرا جای تو خالی باشد...؟
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤