*بهاربا همه ی خستگی مسافر شد...
همین...
*عصبانی بودم...چرا کسی به فکر من نبود؟چرا کسی از من نمی پرسید؛تو چه می خواهی؟
ور ِ مهربان ذهنم پرسید:تو چه می خواهی؟
جواب دادم:"می خواهم چند ساعت در روز تنها باشم،می خواهم با کسی از
چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم"
ور ِ ایرادگیر مچ گرفت؛ "تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟"
(چراغها را من خاموش می کنم-زویا پیرزاد)
*ارتباط تلفنی خیلی بدی بود.چقدر بد است که آدم بگوید؛"دوستت دارم...!"
و طرف فریاد بزند؛چی ی ی ی ی ؟!(سلینجر)
*از این روزها؛
-خورشید...ستاره...کهکشان...می لرزد
هم قلب زمین و آسمان می لرزد
این غایتِ ایمانِ "موذن زاده" ست
تکبیر که می زند جهان می لرزد!
-یک شام غم انگیز در آغوش کشید
چون غربت پاییز در اغوش کشید
"اروند" فقط رفیق ماهی ها نیست
بابای مرا نیز در آغوش کشید
-سرسبزیِ هر بهار ودشتی "باران"
از بود ونبودها گذشتی "باران"
شاعرتری از آنچه گمان می کردم
تو مایه ی افتخار ِ رشتی "باران"