
در جسم سرد آينه جاني نمانده بود
ديگر از آن غروب زماني نمانده بود
ترديد مي كند بنشيند كنار من
وقتي براي او دل و جاني نمانده بود
حتي گذشت خواب من از مرز باورش
ديگر از اين مسير نشاني نمانده بود
مي رفت پشت جنگل پيري كه در سرش
حال و هواي آسماني نمانده بود
دكتر گرفت نبض زني را كه مرده است
وقتي براي او ضرباني نمانده بود