
فرسنگ ها دور از این ایستگاه بود
مردی شبیه من لبه ی پرتگاه بود
مردی که داشت پیرهنی سرمه ای به تن
یا مثل اینکه روی سرش یک کلاه بود
سوت قطار می رسد از دور سایه اش
مانند گیسوان بلندش سیاه بود
سر رفته باز حوصله ام حال من بد است
دیدی چقدر خاطره ام بی گناه بود
خیره شده به ویلچری که کنار اوست
اینبار پشت تیر چراغی که ماه بود
حالم بد است چای برایم بیاورید
من فکر می کنم همه چیز اشتباه بود