ادبيات جنگ را ذهنهايِ
تعليمنديده ساختند، ذهنهايي که تجربهاي کمشناخته از جنگ داشتند. مثل خودِ جنگ
که رخدادي ناآزموده براي جامعهاي ناآماده بود که بعد از تکهپارههايِ ذهنيِ باقيمانده
در خاطرهاش از جنگ جهاني، مدتها بود به جنگ نميانديشيد، ادبيات جنگ هم در ابهام
زاييد و باليد.
سازندگان ادبيات
جنگ، يا تعليم نديده بودند و يا سرپايي تعليم ديدند، مثلِ خودِ جنگ که سربازان و
بسيجيانش در دورههای فشرده در پادگانها و کمپها آموزش ميديدند و راهی جنگ ميشدند.
ذهنهايِ سازندگانِ
ادبيات جنگ، شاعر و نويسنده و... «ذهنهاي بومي» بود و هست. ذهنِ بومي، يعني آن
ذهنی که رسماً نميتواند بيرون از بومِ خود بينديشد. ذهنِ بومي يعني همين ذهنهاي
متعارف ما، که سيسال است بر سرِ ناميدن ادبيات جنگ به "ادبيات دفاع مقدس"
و "ادبيات پايداري" و "ادبيات حماسه" و ... زد و خورد ذهنی ميکنیم،
بيآنکه محبوسشدگي خود را بفهميم و به «حاصلِ تغييرنيافته اين جدال بیحاصل» فکر
کنيم.
از اين کتاب درآوردن
و به آن کتاب کردنِ معدودي اثر مرسومشده (از خوب و بدش
ميگذريم) در شعر و چندين اثر داستاني (با همان اوصاف) و برپا کردن کنگره و
بزرگداشت و... دور باطلي است که اين همه سال در آن ميچرخيم. اين محصوري و مجبوري،
پيامد همان ذهن بومي است. ما سی سال است فقط براي جامعهاي اثر خلق ميکنيم که جنگ
را با خون و پوستش و وجودش حس کرده، نه براي آنها که از ماهيت جنگِ ما چيزي نميدانند.
جامعهاي که کفاش
هوادارِ هوراکشِ "اخراجيها" ميشود، سقفاش نهايتاً "از کرخه تا
راين" را ميطلبد. آنکس که "نخلستان تا خيابان" را میخواند يا "شعري
براي جنگ" را، همان است که "مردي که يک پا ندارد" را... و فصل
مشترک همه، همان ذهن بومي است... .
ذهنهاي تعليم نديده،
شايد بدواً ناهمجنس و نامتجانس بنمايند، اما حتماً در اين بوميبودن مشترکاند. اين،
نه نفيِ هنرمندانِ مکتبيِ کارکرده است نه تنزيه روشنفکرانِ تنبلِ کارنکرده به
واسطه آنچه "عدم تفاهم ايدئولوژيک" با انقلاب و جنگ ميخوانند. اين
واقعيتِ «واقعيت» است.
ذهنِ تعليمنديدهي
بومی، برای بومِ خودش اثر ميآفريند و به بومِ خودش تحويل ميدهد؛ بومي که به
راحتی آن اثر را ميفهمد، چون در آن زيسته و با آن همخویی دارد. اين ذهنِ نميداند
چه بايد بگويد که «عمقِ» جنگ باشد و هر کس در هر جاي دنيا خواند يا شنيد، فرقِ
فارقِ آن را مثلاً با نبرد دو کشور همسايه درقارهاي ديگر بفهمد. انقياد ذهنِ بومي
در پُر کردن آبشخور حسّ و هيجان بوم خودش و سيراب کردن نوستالژيک مخاطبان، حاصلش
ميشود «براي خود نوشتن» و «براي خود هورا کشيدن»...
بيش از سيسال است
که ما ادبيات جنگ داريم، از نوحههاي جبههاي و "ای لشگر صاحبزمان" تا
شبهِ فرزانگيهايِ روشنفکري... آيا ما جنگمان را و آنچه در آن گذشت به دنيا معرفي
کردهايم؟! آيا ما راهي به جايي بازکردهايم يا قرار است هنوز هم، حدّ نصابِ
توانايي ذهنی و ذوقیمان، همين باشد که شعر و داستان بسازيم و به خودمان تحويل دهيم؟!
ذهنهای ما بايد تعليم ببینند و ادبيات جنگ را
بسازند... کي، کجا و چگونه، نميدانم...