اي كاش دهد دست مجالي كه تو باشي...
ممكن بشود فرض محالي كه تو باشي...
سنگي شدم و آب گذشت از سرم اما
گل داد در اين سنگ نهالي كه تو باشي...
پرسيده اي احوال مرا اي گل حسرت
"آه " است جوابم به سوالي كه تو باشي...
غم، قهوه ي تلخي ست كه سر ميكشم اما
شيرين شده با شادي فالي كه تو باشي...
در سينه ي من دره عشقي ست ولي حیف
دلداده ي كوه ست غزالي كه تو باشي...
پاييز عزيز مني و گوش سپردم
هر قاصدكي را به خيالي كه تو باشي...
جز "غم" هنري نيست تو را عشق ،ولي باز
اي كاش دهد دست ملالي كه تو باشي!
كبري موسوي قهفرخي