غزلی ست...

01 مهر 1392 | 752 | 0

این مطلب در تاریخ دوشنبه, 01 مهر,1392 در وبلاگ حسین جنتی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،

 غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

 

دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند

 غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم

 

اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم

 چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!

 

درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،

 هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم!

 

به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم

 غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم

 

جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم

 به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم

 

ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است

 زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم

  

زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم

 طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم!

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.