چقدر پاک ، چه بی ادّعایی و خاکی
تو در توالی این روزهای ناپاکی...
برای سبزه تو سرمشق تازگی هستی
برای غنچه تو الگوی پیرهن چاکی !
پی شکار پلنگ آمدی به بیشه ی من
منی که شهره ی دشتم به کبر وبی باکی
به یک نظاره دلم را غمت ربود و رمید
چنان غزال ، به زیبایی و به چالاکی
قسم به بوسه که پیشی گرفته ازمی ناب
لبان سرخ تو در مستی و هوسناکی
خراب اشک تو انگورهای یاقوتی...
خمار چشم تو خشخاش های تریاکی !
تو کنده کاریِ عشقی به قلب من که شدی
چُنان کتیبه بر این سنگ لوحه حکاکی
از آنچه میگذرد بین ما به رشک وحسد
کلافه اند رفیقان و دشمنان شاکی !
دوباره قافیه مانع شد از حکایت تو...
ارادتم به تو را کِی شد این غزل حاکی ؟