نه!
محال است تو ازعاطفه سرشار نباشی
مشکل
اینجاست؛ قرار است مرا یار نباشی
"دوستت
دارم"ت ارزانی ِاغیار، قبول است
از من
ِ ساده همین قدر که بیزار نباشی!
تو
نگفتی که به قول خودت آرامش ِ محضی؟
کِی؟
کجا شد که در اندیشه ی آزار نباشی
شده از
دست تو یک روز، من آرام بگیرم؟
یک شب
ازگریه ی من شد که تو بیدار نباشی؟
تو
نبودی که مُصِرّانه قسم خوردی از این پس
هر چه
از عشق بپرسم پی ِ انکار نباشی؟
کم
دروغ از تو شنیدم؟ نه! تو مجبور نبودی
ناگزیرم
بروم این همه ناچار نباشی...!
جای من
باش ببین چیست شب احساس تو وقتی
صبح ،
اعدامی و یک ذرّه گنهکار نباشی
باز
پارو بزن این زورق طوفانزده غرق است
همزمان
با من اگر یکسره تکرار نباشی...