نثر ادبی برای دفاع مقدس 2- قاب عکس

03 مهر 1392 | 550 | 0

این مطلب در تاریخ چهارشنبه, 03 مهر,1392 در وبلاگ عبدالرحیم سعیدی راد ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

قبل از آمدن، بوی پیراهنت را آوردند.
چشم‌های پدرت خوب شد. اما مادرت تحمل این همه سال را نداشت.
دیر آمدی، خیلی دیر.
تو هم که بد قول از آب در آمدی!
مگر قرار نبود راه کربلا را باز کنید و برگردید؟
حالا هم برگشته ای. اما بی نشانه و بی پلاک. در تابوتی که از جسم ات سنگین تر است.
خودت که دیدی! محله را سیاه پوش کرده اند و سر کوچه مان چند تا حجله روییده است.
پسر همسایه وقتی تو را دید گفت: «بیچاره چقدر هم جوان بوده!»
تو هم که فقط بلدی از درون قاب عکس ات، لبخند بزنی و نگاه کنی.

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.