غبار

16 مهر 1392 | 430 | 0

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, 16 مهر,1392 در وبلاگ قربان ولیئی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

ناگهان غبارم را، چشم وا شد و دیدم

خویش را پراکنده دیدم و نترسیدم

 

ذره ای به گندم رفت، ذره ای به دهقانش

من به دست او خود را خوشه خوشه می چیدم

 

خویش را پراکنده...، از نبود آکنده...

مرده بودم و زنده، دیدم و نمی دیدم

 

مرگ زندگی می کرد در عروق ذراتم

حالت غریبی بود؛ تیره می درخشیدم

 

در سماع کیهانی ، چرخ بود و حیرانی

رعشۀ تماشا بود، لرز ، لرز، لرزیدم

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.