ناگهان غبارم را،
چشم وا شد و دیدم
خویش را پراکنده
دیدم و نترسیدم
ذره ای به گندم
رفت، ذره ای به دهقانش
من به دست او خود
را خوشه خوشه می چیدم
خویش را پراکنده...،
از نبود آکنده...
مرده بودم و زنده،
دیدم و نمی دیدم
مرگ زندگی می کرد
در عروق ذراتم
حالت غریبی بود؛
تیره می درخشیدم
در سماع کیهانی ، چرخ
بود و حیرانی
رعشۀ تماشا بود،
لرز ، لرز، لرزیدم