نه دریا، نه باران
ترا ـ هرچه هستی ـ
شبیه خودت دوست دارم.
::
به هوای تو نفس میکشم و
بوسه، اکسیژنم است
تو اگر لب نگشایی...
تو اگر...
::
بیا در کنار خودت
احتمالِ مرا بیشتر کن
خدا را
بیا بیشتر باش!
::
بین من و تو
باید عدالت حکمفرما باشد ای یار
گاهی تو در آغوش من باش
گاهی مرا مهمان آغوش خودت کن!
::
خدا، باران پاییز است
خدا، عشق است
خدا، از عشق لبریز است.
امان از بیخداییها!
::
ازین شعله بودن چه حاصل؟
که هر روز
فرو میرود شمع در خود.
::
به دست آوردنت
پایانِ رفتن نیست
آغاز است
و تعبیری که من از عشق دارم
یک در ِ باز است.
::
و عشق
چیزی بجز یادآوری نیست.
::
در ملاقات تنهایی من
واژهها را در آور
با همان اولین پلک
شرجی روح من قابل وصف شاید نباشد
در سکوت نگاهم
شک ندارم که حل میشود استوا هم.
::
باران
گرهگشاست
وقتی تمام پنجرهها اخم کردهاند.
::
در که وا میکنی
تندتر میزند نبض باران.
::
به تو ربط دارد همه چیز
و دلتنگی من.
::
تو باران محضی
من از دوست میدارمت
ناگزیرم.
::
چند ساعت شبیه بارانم
چند ساعت شبیه قاب عکس
پشت این پلکها، هزار آهو
دست و پا میزنند بگریزند.