نثر ادبی- خوش آمدی حرّّ!

11 آبان 1392 | 398 | 0

این مطلب در تاریخ شنبه, 11 آبان,1392 در وبلاگ عبدالرحیم سعیدی راد ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

مردي رشيد، مثل تيري كه از كمان شليك مي‌شود از طايفه شب فاصله مي‌گيرد و به قافله سپيدرويان صبح مي‌پيوندد.

سايه‌هايي كه او را از دور مي‌بينند، رنگ مي‌بازند، اما مرد با هر قدمي كه جلو مي‌رود چهره‌اش به سرخي مي‌گرايد و عرق شرم بر پيشاني‌اش مي‌درخشد.

سوزش آفتاب مانع مي‌شود تا مرد سرش را بالا بگيرد؟ يا شرم حضور؟ با اين حال اگر كمي سرش را بالاتر بگيرد مي‌شود در چشمانش برق عاشقي را ديد.

يادش كه مي‌آيد چگونه راه را بر خورشيد بسته است دلش مي‌لرزد. پاهايش سست مي‌شود.

مي‌ايستد و از دل مي‌گذراند: «اگر مرا نبخشد؟...»
و صدايي در گوشش مي‌پيچيد:
سد كرده‌اي از كينه چرا راه مرا، حرّّ
از جان من امروز چه مي‌خواهي؟ يا حرّّ!

تيرهاي آفتاب همچنان در چشم‌هايش فرو مي‌رود. ديگر نمي‌تواند قدم بردارد. ترديد امانش را بريده است؛ اما چهره مهربان امام كه به يادش مي‌آيد دلش محكم مي‌شود.

خم مي‌شود و بندچکمه‌هايش را باز مي‌كند، گره مي‌زند و به گردن مي‌آويزد.

شن‌هاي داغ صحرا به پاهاي برهنه اش بوسه مي‌زند.

آرام قدم بر مي‌دارد و دلش را راهي خيمه گاه نور مي‌كند.

صداي ضربان قلبش را فرشته‌ها به تبرك مي‌برند. سكوتي به رنگ حيرت روي آسمان و زمين خيمه مي‌زند. نفس در سينه دقايق حبس مي‌شود. دوباره مي‌ايستد. ردي از خون روي زمين، مسير آمدنش را نشان مي‌دهد.

حالا مرد جلوي خيمه‌اي رسيده كه قلب زمين است. مي‌خواهد حرفي بزند. صدايش در نمي‌آيد. كم‌كم جرات مي‌كند و نگاهش را از روي شن‌هاي داغ به پرده خيمه مي‌دوزد. لب‌هاي ترك خورده‌اش را مي‌خواهد از هم باز كند، اما انگار رمقي در وجودش نيست.

بناگاه دستي پرده را بالا مي‌زند و صدايي دلنشين از درون خيمه خورشيد شنيده مي‌شود:
ـ خوش آمدي حرّ...!

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.