بر نيزه ها از دور مي ديدم سرت را
بابا! تو هم ديدي دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق
در خون رها وقتي که ديدم پيکرت را
اي کاش جاي آن همه شمشير و نيزه
يک بار مي شد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتي به ما از گوشواره
همراه خود بردي چرا انگشترت را
با ضرب سيلي تا که افتادم ز ناقه
ديدم کبودي هاي چشم مادرت را
يک روز بودم ياس باغ آرزويت
حالا بيا با خود ببر نيلوفرت را
نجف اشرف، مرقد مطهر اميرالمؤمنين(ع)، اول محرم ۱۴۳۴