دلگيرم از زمانه بيا مهربان من
بر لب رسيده از غم ايّام جان من
دنيا مرا به بند اسارت کشيده است
رنگ قفس شده همه ي آسمان من
عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستي
باران شرم مي چکد از ديدگان من
عشّاق را به رنج و بلا آزموده اند
اي واي اگر «فراق» بود امتحان من
دستي بگير تا نرود نوکري ز دست
هجران تو ببين که بريده امان من
در عالم خيال شدم با تو همسفر
تعبير شد اگر سحري، داستان من ...