بسم رب الحسين عليه السلام
مي آمد و به دست نفس گيرش
يك دشنه در هواي بريدن بود
چشمش ميان كاسه ي خون مي گشت
مي ديد و در هواي نديدن بود
-
بد مست، نعره مي زد و مي آمد
كفري كه پينه داشت به پيشاني
رذلي كه مُرده بود و نمي دانست
كفري در اتهام مسلماني
-
آمد، رسيد، چكمه ي نحسش را ...
نه من نمي توانم آقاجان
چشمان خسته ي تو ولي خنديد
حتي به روي كافر بي ايمان
-
گفتي بيا كه بگذرم از كفرت
برگرد و مثل مرد، مسلمان باش
من نور محضم و دل من درياست
اينسان نمان، به اذن من انسان باش
-
هرچند او جهنم خود را خواست
مي خواستي بهشتي تان باشد
آيا بجز حسين كه قادر بود
فكر نجات دشمن جان باشد
-
آيا چقدر مي شود آقا بود؟
آيا چقدر مي شود انسان بود
اي كشتي نجات نمي فهمم!
يعني گذشت اينهمه آسان بود؟
-
آري گذشتن اينهمه آسان است
وقتي كه نور، نور هدي باشد
نوميد از فروغ هدايت نيست
تا فكرو ذكر مرد، خدا باشد
-
آه اي امام، نيزه ي معروفت
وقتي به قلب منكر شمر آمد
يعني كه امتحان دلي سنگي
حتي ميان معركه مي ارزد
-
آه اي خلاصه ي همه خوبيها
وقتي نظر به دشمن دين داري
ما را كه خانه زاد شما هستيم
كي مي شود رهاشده بگذاري
-
چشمت هنوز تشنه ي هر گمراه
دستت هميشه منتظر ياري است
شرمنده هميشگي ات شاعر
درچشم شعر، حسرت بيداري است
یاحسین بن علی