من سَرَم را برات می دادم ...

۲۷ آبان ۱۳۹۲ | ۵۷۷ | ۰

این مطلب در تاریخ دوشنبه, ۲۷ آبان,۱۳۹۲ در وبلاگ مریم پیله ور ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

 

 

* روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم!

 

خطاب آمد؛ در صحرا برو، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است. او از خوبان درگاه ماست.

حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است.حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند می فرماید از خوبان ماست؟!

از جیرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلایی بر او نازل می کند، ببین او چه می کند.

بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. فورأ نشست، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد، گفت؛ مولای من! تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم!

اشک در دیدگان حضرت حلقه زد،رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد، من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوة. می خواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند؟

مرد پاسخ داد: نه!

حضرت فرمود؛ چرا؟!

گفت: آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم...

 

 

* آدم یک جایی می رسد که دست به خودکشی میزند، نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند...

نه!

قید احساسش را می زند... (چارلز بوکوفسکی)

 

 

* پرنده هم که باشی، نمیشود روی ویرانه های دلی دیگر لانه ساخت...)maryam.p(

 

 

* من پیوسته از تو گریخته ام... و به اتاقم ... کتابهایم ... دوستان دیوانه ام ... افکار مالیخولیایی ام ... پناه برده ام ... قبول دارم کله شق بوده ام ... اما تو هم همواره در پی اثبات سه چیز بودی ... اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری ... دوم آنکه من مقصرم ... و سوم ... با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی ... ( فرانتس کافکا )

 

 

 

* ... راستش زیادم بازی رو تماشا نمی کردم. چیزی که دنبالش می گشتم یه جور احساس خدافِظی بود.

می خوام بگم از خیلی مدرسه ها و جاهای دیگه رفته م بی این که بدونم دارم واسه همیشه می رم. از این خیلی شاکی می شم.

به دَرَک که خدافِظیش غم انگیز یا ناجوره ولی وقتی دارم از جایی می رم دوس دارم بدونم که دارم می رم.

آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی می ره احساسش از خدافِظی هم بدتره.
( ناتوردشت- سلینجر )

 

 

* آدم وقتی مدتی نباشد حرفهای نگفته اش هم زیاد می شود، آنوقت نمی داند از کجا شروع کند، از کدام بگوید؟!

همیشه اتفاق های بد -اتفاق هایی که گمان می کنیم بد است- آدم را به خدا نزدیکتر می کند،هر چند خیلی سخت باشد، هرچند خیلی تلخ، اما همیشه خدایی هست که در دل سیاه شب برای نماز صبح بیدارت می کند! و این اوج اعتقادی ست که من دارم.

سوای همه ی اتفاق های افتاده ونیفتاده خوشم که دوستان خوبی دارم که همچنان " دوست " اند! و تــــــــو را، که نمی شود نباشی و این برایم باارزش تر از تمام دنیاست.)maryam.p(

 

 


* اولین اشتباه از من بود، کاش جبران ِ آخری باشد

جاده ها را هنوز می گردم، تا مگر راه دیگری باشد

من سَرَم را برات می دادم، تو دلت را به دیگری ... اما

از جدایی نگو، که می ترسم- گرچه این عشق سرسری باشد!

حال ات از من به هم ... نمی آییم، تو خودت گفتی ، آه می دانم

من به دردت نمی خورم اما کاش درمان بهتری باشد

مثل خورشیدِ ظهرِ پاییزی، پشت بغضی سیاه پنهانم

تا که این خنده های مصنوعی، روی لب های دختری باشد

دختری... که دلش نمی آید گونه ات را  ن ب و س د   و یک عمر

عقده هایی که در دلش دارد، قصه ی ابر پرپری باشد

*

جنگلی ها همیشه باران را اتفاقی قشنگ می دانند

 

بعدِ  شب گریه های من شاید جنگلی از صنوبری باشد...

 

 

 

 

* یک عذرخواهی شدیـــــــــــــــــــــــــــد هم به «همان.......» بدهکارم، ناگزیرم از این روزهام...)maryam.p(

 

 

 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.