غروبی غرق
خون دارد سری بر کوه زانویی
کمی آن سوتر
از میدان جدا افتاده بازویی
امان از دست
بی دستی و چشم گرم سرمستی
چه دستی بود
و بازویی ؛عجب چشمی چه ابرویی
حماسه :
بازوان او،غزل: آن چشم و آن ابرو
که از چشمش
به جای خون رها گردیده آهویی
پس از آن دست
و دل بازی چه حالی داد پروازی
که گویی از
میان خون، سحر پر می کشد قویی
...و از سمت
صفا ماه وفا روشن دمید اما
جدا افتاده
اند اکنون: صفا سویی، وفا سویی
دلش می خواست
برخیزد، دلش می خواست بگذارد
سرش را روی
دامانی ؛ دلش می خواست بانویی؛
سرش را تاج
خونش را بگیرد روی دامانش
-پس ازآن بزم
و رزم خون ،جدا از هر هیاهویی-
ز احوال حرم
اما مرا یارای گفتن نیست
فقط کافی است
بنویسم:«پریشان است گیسویی»