هرشب پر از دیوانگی های جهانم
با دردهای رو به رشدم مهربانم
این دردها، این عشق ها، این خستگی ها
پیچیده مثل مار دور بازوانم
دیوانه ام آن قدر که با مارهایم
همراهم و همدستم و همداستانم
حال مرا ضحاک می فهمد که باید
شب ها به چندین مار لالایی بخوانم
جادو شده چشم و دلم با مهره مار
ترس و سکوت و رخوت افتاده به جانم
ای مرگ، با دیوانگی هایی که دارم
یک روز دستم را به دستت می رسانم