۱۷ آذر ۱۳۹۲ | ۴۰۶ | ۰

این مطلب در تاریخ یکشنبه, ۱۷ آذر,۱۳۹۲ در وبلاگ آیات غمزه ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

باز هم مثل همیشه با کلی خجالت و پررویی پنهان میگم سلام!

مثل همیشه از آخرین باری که به روز کردم تا امروز که قراره دوباره روی این تخته سیاه با کچ سفید بنویسم اتفاق خاصی نیفتاده که خیلی مهم باشه.البته به استثناء چندین و چند اتفاق  خیلی مهم که شاید من بخاطر خودم و خیلی بی دلیل اونها رومهم میدونم. راستش رو بخواین همیشه و تو روزهای دوری از پایتخت فکر میکردم که احتمالا این بار که بیام تهران خیلی ها از اومدنم خوشحال میشن اما دروغ چرا؟! کنار مهربونی دوستای همیشگیم این روزا احساس میکنم الان تهران بودنم فقط همین بیمارای رنجور و مظلوم بخش رو خوشحال کرده و بیمارایی که هر روز میان و تو صف درمانگاه چند ساعت معطل میشن تا چند دقیقه با من درد دل کنن و خالی بشن و با لبخند خداحافظی بکنن و بودنشون و بهتر شدنشون تنها دلگرمی این روزای منه تا...

اما دنیای ادبیات من هم این روزا شاید به خاطر مشغله های شغلی چندان شلوغ نیست. منم و دعوتای گهگاه بعضی از دوستان که هنوز هم این قلم به دست تنها و غریبه رو فراموش نکردن. فقط امیدوارم حضورم تو این رشته بتونه در کنار دو سه روانپزشک شاعر و ترانه سرای دیگه بتونه باز هم به غنای فلسفی روانشناختی ادبیات و شعر و بویژه غزل کمک کنه. فقط امیدوارم دوستان من رو در جریان آثار منتشر شدشون قرار بدن تا اگه از دستم بر بیاد با چند خط در مورد آثارشون باز هم به این آشفته بازار سری بزنم. این بار قول نمیدم اما سعی میکنم از اتاق استراحت پزشکان و اینترنت پرسرعتش استفاده کنم و بیشتر و زودتر به روز بشم.

و اما به عنوان اولین شعرم تو «تکرار هم که فرمان نمی تابد» جدید یه چارپاره تقدیم میکنم:

«دست هایم را بگیر! میخواهم یخ بزنم»

خواب آشفته تو را دیدم

خواب این روزهای سردرگم

روزهای پر از ملالت شرم

در نگاه درشت این مردم

 

پشت این کوچه های تو در تو

شانه هایم چه سرد می خندید

و خدایی که پشت این تردید

نکبت سرنوشت را می دید

 

باد مثل ملامتی موهوم

توی ذهنم ترانه می رقصاند

مثل اوراد کهنه نفرین

خط خط چهره مرا می خواند

 

دخترک ها عبور می کردند

بین آیات مجلس ترحیم

مثل ترسی که سرد و شیرین بود

در میان صدای یک تفهیم

 

باز، لب های نرم و سنگی تو

تار و پود مرا نمی کاوید

از من اصرار و از تو...

                       می خندی؟

بین آغوش گرم یک تردید

 

قصه ی ما به این دو سطر رسید

سطرهای دو روز خاموشی

مثل یک جفت قرص خواب آور

و دو فنجان پر از فراموشی

 

شرم چشمان وحشی ات گم بود

در هوس های گرم دستانت

کودکی های من که می رویید

در تکاپوی خیس دامانت

 

من درخت صنوبری شده ام

که نگاه مرا هرس کردی

شریان های زرد و گیج مرا

با لبانت پر از هوس کردی

 

چشم هایت به روی صورت من

در دل سرد خاک می خندید

مثل آن خاطرات تو در تو

که لبت دردناک می خندید

 

خاک مهمانسرای محزونی است

و تو این بار سرد و خاموشی

هردومان زنده می شویم،  بخند!

بین این آخرین هم آغوشی

آبادان-اسفند 1389



امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.