17 آذر 1392 | 353 | 0

این مطلب در تاریخ یکشنبه, 17 آذر,1392 در وبلاگ آیات غمزه ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

سلام دوستان عزیز

«روانپزشکی تهران».این نتیجه یک سال و نیم استرس بود.یک و سال و نیم نگرانی.روزایی که بعضی هاشون رو تو خواب هم نمیدیدم.روزهای بد و خوب.از رفتن مامان تا مخمصه ای که هنوز دست از سرم بر نداشته.

حالا دیگه زندگی من باید تغییر کنه.روزهای گرم اهواز جاشون رو به شبهای سرد تهران میدن. باز هم همون دانشگاه.همون دبیرستان بزرگ لعنتی که تنها یادگار من هستن از روزهایی که مامان رو داشتم.همون آدمایی که «وقتی تو را میبوسند در ذهنشان طناب دار تو را میبافند». آدمایی که مهربونن اما قابل اعتماد... .

اما با همه این بدی ها هنوز هم تهران رو دوست دارم.زندگی تو تهران آسونه.مردم تابع منافعشون با تو  رابطه برقرار میکنن و به این اصل کاملا احترام میذارن. هشت سال بودن در تهران به من یاد داد که همه آدما خوبن تا وقتی باهاشون خوب باشی و هیچکس به خودش حق نمیده که از تو بیشتر از این انتظار داشته باشه و من این رو خیلی خوب میدونم.

تهران خاطره تنها روزهاییه که فرار میکردم.خاطره روزهاییه که از هراس زندان و شکنجه و تجاوز خواب نداشتم و خاطره آرزوییه که به حقیقت نپیوست تا هنوز دلم برای کشوری که نام کوچکش تهران است بسوزد. تا هنوز به  ندا حسودی ام بشود که چقدر آرام روی تخت اتاق نورولوژی افتاده بود و خوش به حالش که مادرم و مادرش برایش گریه کردند.

تهران را دوست دارم به یاد روزهایی که شعر میخواندم نقد و سخنرانی میکردم و برایم هورا میکشیدند و باورم میشد که بزرگ شده ام.بزرگ شدنم در تهران تلخ و شیرین بود.میخواستم و نمیخواستم.از بچه بودن خسته بودم و از بزرگ شدن میترسیدم و بالاخره ناچار بزرگ شدن تقدیرم بود که چه بد تقدیری است.

تهران خاطره مهربانترین بانویم است.خاطره ی خانه ای در شمالی ترین نقطه غرب تهران و زنی که بوی غذاهایش آبروی زنان همسایه را می برد و از تمام دنیا تنها از من یک شاخه گل نرگس میخواست در یک روز پاییزی و اگر روزی هندوانه ای میخریدم ماجرایش را به همه دنیا مخابره می کرد. تهران خاطره روزی است که رفت.روزی که از فارغ التحصیل شدنم شاد بود و از بیماری رنجور. روزی که رفت اما نگفت بعد از او باید در این شهر بی سر و ته چه کنم؟ روزی که رفت و به اندازه یک عمر یخچال را پر نکرد با اینکه مبدانست از پس پختن تخم مرغ هم بر نمیایم.روزی که تمام بزرگواری اش را در چمدان دستی اش گذاشت و آرزوهایش را از آرزوهایم باز کرد و ساعت دیواری خانه ام را برای همیشه از کوک انداخت. روزی که رفت و به من نگفت با خاطره تلخ بیماری اش با روزهای سرد شیمی درمانی اش با استفراغ های مداومش و با روزهایی که آب میشد و هیچ کاری از من و دیگرای بر نمیامد چه کنم.او رفت و نمیدانم امروز از من چه ذهنیتی دارد.کاش هنوز هم با آن تشدیدهای جنوبی اش «عزیزم» صدایم کند.کاش هنوز هم دعایش دوست سختی هایم باشد.کاش...
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.