تا چند ساعت دیگر شمع 29 سالگی را فوت می کنم و پس از آن 30 ساله ام، حتما باید حس متفاوتی باشد ورود به دهه چهارم زندگی. عجالتا که حتی گیجی 29 سالگی را هم ندارم. کمی لبخند بر لبانم است و در دلم چند امید؛ آزادی عزیزان دربندمان، سلامتی مادرم، طول عمر پدرم، آرامش و شادی برای اطرافیان و کسانی که دوستشان می دارم... همین چند شادمانی کوچک از خیل آرزوها و بیم و امیدها برای من کافیست... فقط می ماند یکی و آن هم حساب من است و زندگی! و طلبی که از لبخند و آغوش و بوسه به من بدهکار است.
شعری بخوانید از همین حوالی 30 سالگی:
طرف سایه
تن نزن
که تنهاتر شدن
همان تن هایی ست که
سایه به سایه از وجودت کم می شود
کنار تیربرق ایستاده ای
مردی هستی مثل تمام مردها که تیربرق ها به یاد دارند
حالا، شانه هایت کمی افتاده تر
چند تاری مو سپیدتر
...
آه در انحنای گلویت نشسته
آن آه
آه کشیده ایست
آه کشیده تریست از
ارتفاع تیرهای برق و امتداد سیم ها
همین است که
سرگردانی ات را در این جای پا
شناسنامه دار کرده است
مادر، کوچه است
امروز مُهر تو بر سینه اش نشسته
فردا امضای دیگری
کدام تن که تو از آن هی سر می زنی
می داند فردای کوچه خاکی است یا آسفالت؟
شناسنامه کوچه است
هر صبح، هر ظهر، هر غروب، شب ها هم
که دیوار و کوچه پیوند دارند
کوچه می داند که کدام سو
به خواب خورشید نزدیک تر است
برج دیدبانی اش
-تیرهای برق -
آخرین نگاه های دودوزنت را که باز می گشت و
به عقب نگاه می کرد مخابره نکرده است
کوچه است فقط که می داند
سایه ای از تو در سیاهی شب جا مانده
که سپیده ی سرد صبح
به تنش بنشیند
سنگریزه ای می شود
که نخستین گروه پسربچه ها که راهی دبستان شوند
یکی شان آن را سمت پنجره ای شوت خواهد کرد
صدای شکستن سایه
لابه لای خرده شیشه ها
به زمین می ریزد.