یک شعر از ...قلب من... که دکترها گفتند حالش خوب است
لبِ پریده ی استکان
لبم را برید
حالا نگران باشم یا نه!
از تخت پائین می آیی
با ملافه ای که بالا پوشت شده
می روی سمت پنجره ای
که بند رخت را میان دو دستش قاب گرفته
می ایستی و به صدای آزار دهنده ی نفس های من فکر می کنی
وقتی کورمال کورمال و با وسواس
شب را پس می زدم و تکه های قلبم را
که در تمام زندگی ات
پراکنده شده بود
می جستم
قلب من، این روزها به خیال انگیزی پنجره هاست
که فقط سپیده ی نور آزار نمی دهدش
نمی شکندش
حالا نگران باشم یا نه!
از تخت پائین آمده ای...