آن پالتوی سیاه مردانه
آن آغوش ستبر ، آن شانه
باید پنهان کند مرا در خود
سردم شده ، یخ زدم درین خانه
...
هر شب در شعله های دور از تو
پر وا کردم شبیه پروانه
گرمم نشد و سوختم و مردم
هر بار درین کنجِ غریبانه
آه ای تن تو کوره ی خواهش ها !
ای گرمی لحظه های کاشانه !
برگرد که این خلوت تک بستر
این ترسو این عاشق دیوانه ،
خوابش ببرد به یمن لب هایی
سرشار از قصه ها و افسانه
برگرد سکوت زندگی سخت است
با این دل بیقرار پرچانه
آتش زده ام تمام هستی را
اما سرد است باز هم خانه...