از صرافت میافتد
شعر در من.
آه ای غیبت نا موجّه!
فعلها را
بی تو صرف چه کاری کنم؟
::
بیداری چیست؟
تصویر به هم ریختهء رؤیاها
نگذار که رؤیای تو خوابش ببرد.
::
بادها، بد سلیقه
ابرها، در مضیقه
سنگها، هر دقیقه...
::
خستهام ، خسته از روزگار خمیده
دستی ای کاش
بند این کفشها را
زودتر باز میکرد.
::
ای که باران از نفسهای تو لبریز است
آسمانت را خریدارم.
::
سهم چشم است
واژههای عـزیزت
سهم لبهای من کو؟
::
عقل، بن بست است
عشق، بی برگشت؛
جادّه و دیوار:
یا برو یک عمر مشق تشنگی بنویس
یا بیا و درز آجرهای این دیوار را بشمار.
::
وقتی که دستت را
در دست میگیرم
مصداق من باران پاییز است.
::
از نیمرخ قشنگتری ای عشق
دیوانه میکنی.
وز جلوه تمام رخت... ای وای!