دوری...
نه مرا به خوابهاي تو راهي است
نه خوابهاي تو را راهي بدانجا كه منم
شايد صدايِ رفتامدِ اين صندلي بيدارت كند...
آنكه مينويسد
رؤيايي دارد
ورنه نوشتن چيست
جز دستالودن به سياهيِ جوهر؟!
آنكه مينويسد
صدايي دارد
ورنه نوشتن چيست
بيش از صدايِ محوِ ماشينها
از پشت پنجرههاي ذهن شاعر؟!
نه وجود چيزي است كه فيلسوفان گفتهاند
نه عدم چيزي در قعرِ قبرهاي خاليِ سيساله
صدايِ تو وجود است
آنگاه كه بلندبلند ميخندي
در روياهاي دورِ من
يا نه وقتي در رؤيا
سر در گوشم آرام
زمزمه ميكني بيتي را
در اتاقي بيپنجره، بيپرده، بيديوار، بيدر
با گلدانهايي تازه
با خورشيدي تازهتر...
آنكه رؤيايي ندارد
سيگار ميكشد فقط
-آتش به آتش-
در شبهايي
كه نه به خوابهاي
توأش راهي است
نه خواب را به چشمهايش راهي...
سر بر بالشي چروك
با كتابهايي پريشان در چهارسويش
در حسرت صدايِ دورِ سگي
چون قريههاي قديمي
يا بانگِ زندهي خروسي
كه پيغامآور صبحي تكراري است
چشمدوخته بر هيچ
بر عدمِ آويخته بر ديوارِ اتاق...
و چنين است
كه نه وجود چيزي است كه فيلسوفان گفتهاند
نه عدم...
آنكه رؤيايي ندارد
چه بنويسد
مگر كشيدن خطي از پسِ خطي
بر ديوارِ پوكِ شبانروزان زندانش...؟!
آنكه رؤيايي ندارد
به خوابهاي توأش راهي نيست
شايد
شايد صداي رفتامدِ اين صندلي
تو را بيدار كند...
محمدرضا تقي دخت