روايت...

19 دی 1392 | 769 | 0

این مطلب در تاریخ پنجشنبه, 19 دی,1392 در وبلاگ محمدرضا تقی دخت ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.


از خاطرات تلخ لبريزم

از حرف هاي تلخ سرشارم

يه تيكه سنگِ سرد و بي روحم

يه تيكه ابرم كه نمي بارم


بارون مياد بيرون... ولي اينجا

ذهن من از ياد تو تر مي شه

يه زخم بي مرهم كه مي دوني 

هر روز چركش بيشتر مي شه


يه جمله گفتي موقع رفتن

هر روز با اون جمله درگيرم:

"دارم مي رم اما نمي دونم

كه از خودم يا از تو دلگيرم"


حالم شبيه هيچ حالي نيست

يه تخته - پاره م روي اقيانوس

يه شعله كه آروم مي ميره 

تو پِت پِتاي آخر فانوس...


محمدرضا تقي دخت

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.