از خاطرات تلخ لبريزم
از حرف هاي تلخ سرشارم
يه تيكه سنگِ سرد و بي روحم
يه تيكه ابرم كه نمي بارم
بارون مياد بيرون... ولي اينجا
ذهن من از ياد تو تر مي شه
يه زخم بي مرهم كه مي دوني
هر روز چركش بيشتر مي شه
يه جمله گفتي موقع رفتن
هر روز با اون جمله درگيرم:
"دارم مي رم اما نمي دونم
كه از خودم يا از تو دلگيرم"
حالم شبيه هيچ حالي نيست
يه تخته - پاره م روي اقيانوس
يه شعله كه آروم مي ميره
تو پِت پِتاي آخر فانوس...
محمدرضا تقي دخت