من بی مایه که باشم که خریدار تو باشمحیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
سعدی
می خواستم غزل بنویسم برایتان
اما نشد براش سری دست و پا کنم
وقتش رسیده تا بنشینم به پای غم
با چشم خیس شعر تری دست و پا کنم
باید برای اینکه دعایم کنی کمی
اشعار عاشقانه تری دست و پا کنم
می خواستم کبوتر بام شما شوم
شاعر شدم که بال و پری دست و پا کنم
پرواز می کنم شبی از شهر خواب ها
با لطفتان اگر سحری دست و پا کنم
اینجا هوای شهر مرا حبس کرده است *
باید به کربلا سفری دست و پا کنم
* بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
مولوی