یادم می آید اینکه نفس های آخرت
گفتی به من که از تو بگویم به مادرت
یادم می آید اینکه شفق بود و خون دل
یادم می آید اینکه زمین بود و پیکرت
گفتی بگو شعور عبادت شعار ماست
ای خاکریز حادثه عشق مشعرت
فردا که سنگ رَمی تو بر کفر می خورد
خواهد وزید نغمه الله اکبرت
گفتی که جز حدای یگانه خدای نیست
ای خون گواه عشق تو فردای محشرت
ای بستر عروج دعا دست های تو
سکوی استجابت پرواز منبرت
از اشک های نیمه شبت عشق تازه شد
قربان آن طراوت شب های سنگرت
گفتی بگو... و دیگر اجل مهلتت نداد
افتاد روی شانه بی تاب من سرت
رفتی و ماند خون به دل آسمان و من
یادم می آید آه، نفس های آخرت...
