صفحهای
ديگر از «قلعه بیدر»
«مالیخولیا علّتی است که
اطبا در معالجت آن فرو مانند؛ اگر چه امراض سوداوی همه مزمن است، لیکن مالیخولیا
خاصیتی دارد به دیر زایل شدن»... کاتب، بیتوقف «چهار مقاله» میخواند و در صحن به
رفتامد قدم میزند. با شنیدن «کافی است خواجه!» لب میبندد، اما باز میپرسد:
«امیر میخواهند رقعه
مأخوذ از آن دویتدار را که مطاوِعِ خاص امیربانوی پارس بود، مکرر بخوانم؟! آن شعر
را که امیر ميپسندیدند و خوش میشدند؟!...»
با اشارت دست، کاتب احترام
کرده و به پشت از صحن بیرون میخزد و آن شعر دوباره در پیش چشم ما میآید: «حدیث
عشق نداند کسی که در همه عمر... ».
در میان آن همه رقاع، آن رقعه و آن دستنوشته با
مرکّب اُخرایی، آن صفت نیکو در نوشتن و از آن بیشتر، آن ساعتِ سعدِ وصول رقعه، در
گاهِ نشاط و شراب، میباید که بیچیزی نباشد. نیز احوال آن دویتدار، که خود در
کمال ادب پیش آمد، صندوقچه بر خاک گذاشت و با اکرام تمام، آن رقعه درپیچیده در
رقعهدان چرمین را به دست کاتب پیشکش کرد و خود در دَم جان سپرد، میباید که با
تدبیری پیکِ امیربانوی پارس بوده باشد!
کاتب میگويد: «امیر
بدانند اندر این جهان، عجایب برّی و بحری بسیار است و از آن عجایب بیشتر، عجایب
نفسی و روحی است! آدمی، گاه در غرقاب نفس، در حالتی میافتد که خونِ گرم در رگهایش
حرارت میگیرد، تفتیده میشود و از سرانگشت شعبدهاش، آن خون، به شکلِ کلمه سبز میشود.
نيز آن کلمه، خود، یا «صوت» ميشود و در هیأت آوا و لفظ از لبان بیرون میزند و یا
«شکل» میشود و به زیباتر صفت و صنعتی، در هیأت کلمات مکتوب بر رقعهای مینشیند و
مکتوبی سامان مییابد. امیر ملتفت این باشند که آن حال، حالی است ناماندگار؛ چون
خورشيد که بسيار بر بام مينشيند و ساعتی ديگر، از بام گریخته است. دل قوی دارید
که آن رقعه، اتفاقی است در عالم که پیش از آن، مکرر رخ داده است؛ چه که امیران و
امیرزادگان را بسیار خواستاران هست که در حالات بیتکرار، خون در رگانشان حرارت میگیرد
و چیزها مینگارند. امیر را باید وانهادن این قصه و آن رقعه را به آبِ فراموشی
شستن!»
کاتب بسيار ميگويد و ما
بسیار میاندیشیم که پس حالِ آن دویتدارِ خاص، که در گاهِ تسلیمِ رقعه، جان سپرد
چه بود؟! الاّ که معمایی دیگر...
محمدرضا تقی دخت