بیا بشنو این داستان
شگفت
یکی رفت از بانک وامی
گرفت
کلان بود وام و کلان
بود مرد
کسی وام او را ضمانت
نکرد
یکی گفتش ای وام گیر
کلان
حمایت شده با تماس
فلان
من از آن زمانی که
دارم به یاد
کسی وام این گونه را
پس نداد
چنان بانک خوشحال و خونسر
بود
که انگار دلسوز آن
مرد بود
تو هم وام را میل کن
، نوش جان
که گنجی ست بی رنج ،
وام کلان
***
یکی داشت بیماری
لاعلاج
و در خرج داروی آن
هاج و واج
ز دلال ناچار دارو
خرید
که از بیمه و بانک
خیری ندید
یکی در پی وام مسکن
دوید
پس از چند سالی به
وامش رسید
سی و پنج میلیون گرفت
و گریست
که این نیمی از قیمت
خانه نیست
مگر خانۀ آخرت در عدم
که نرخش رسیده ست تا
این رقم
***
یکی راهی خانۀ بخت
بود
خیالش خوش و خاطرش
تخت بود
جوان برومند داماد
بود
و با وعدۀ وام دلشاد
بود
به بانک آمد از راه
خندان و شاد
سرش گرم بود از کلاهی
گشاد
دلش سرخ بود و رخش
زرد شد
که از پاسخ بانک دل
سرد شد
چنین گفت با آن جوان
، بانکدار:
که بیهوده بر وام دل
خوش مدار
پس از این تو ای تازه
دامادِ ماه
مرو با طناب خبر توی
چاه
تو را خوش تر از سفرۀ
عقد نیست
و لیکن خبرهای خوش
نقد نیست