هوالحق
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت...
نیمِ من آب است ، نیم دیگرم اتش
پیش رو دریا ولی پشت سرم اتش
در تنم ققنوس های تازه می خوانند
گرچه می زاید همین خاکسترم آتش
بی گمان روز ازل حتی خدا می خواست
جای جان جاری کند در ساغرم آتش
یا بسازد خاک را از رد پاهایم
یا بسوزد از همین بال و پرم آتش
می گریزم سمت اقیانوس، ازاین شهر
هر چه سوغات است با خود می برم آتش
باد هم با اینکه باد ناموافق نیست
پخش خواهد کرد در سرتاسرم آتش
چون خلیلی منتظر می مانم آنگونه
تا سراسر گل کند بر پیکرم آتش
شعر خواهم گفت وقتی شعله ور باشم
رقص خواهد کرد در هر دفترم آتش
بیت ها محموله های ناقصی هستند
آن زمان که نیست پیغام آورم آتش
موبدی زرتشت را در خواب خواهم دید
شب نمی خوابد درون بسترم آتش
**
لوله را قدری به سمت من بچرخانید
ماشه را وقتی که بیت آخرم ... آتش
پ.ن.۱:پاسبانی که روی صندلی جلوی اتوبوس کنارمن نشسته بود، چنان غرق در کتاب جبر کلاس دوم بود که به دو افسری که از در جلو بالا آمدند اعتنایی نکرد و سلامی نداد . برای همین است که از علم خوشم می آید " یادداشت های شهر شلوغ/ فریدون تنکابنی"
پ.ن.۲: من برای میلیون ها انسانی که می توانند بخوانند اما عزم جزم کرده اند که نخوانند متاسفم . اگر این آدم ها مایه ی تاسف من می شوند تنها برای این نیست که نمی دانند چه لذتی را از دست می دهند ، بلکه به این دلیل نیز هست که معتقدم جامعه ی بدون ادبیات، یا جامعه ای که در آن ادبیات -مثل مفسده ای شرم آور- به گوشه کنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده می شود ،جامعه ای است محکوم به توحش معنوی و حتی آزادی خود را به خطر می اندازد . " چرا ادبیات/ ماریو بارگاس یوسا"
پ.ن.۳:" آناهیتا آروان " مربی ام بود توی کانون پرورش فکری. نمی شود نوشت که چه تاثیری توی زندگی ام داشت . بماند که یادم داد چطور بخوانم و چه چیز بخوانم . بماند که "دیدن " را از او یاد گرفتم . این داستان قدیمی را از کتاب " پسرم قدش بلند است " پیدا کردم و برگشتم به روزهای دور...
دل عسلی ها / آناهیتا آروان