در
پسکوچه های خسته ی شقیقه ات
هنوز
قلب مردان آینه می تپد
و
سایه های کُنار
بوی
عاشقانه های لب شط را
از
گلدسته های مسجد جامع
می
جوید.
«
سید صالح » نگران « بهنام » است
بهنام،
اما، چه عاشق بزرگی شده است
مرد
شده است
با
همه ی کوچه های خون گرفته ی شهر
عشقبازی
می کند.
تو
همان دختری نیستی که بعدها کتاب « دا »
روایت اوست؟
این
را سایه ی از پا افتاده ی غروب بندر می پرسد
لنج
های پهلو گرفته بر اسکله ی مهتاب
دلپریش
و سینه چاک
پاسخ
دختر را گوش خوابانده اند
دختر،
اما در حال و هوای برادر است.
در
سینه ی اروند
لایه
لایه بغض، سر بر شانه ی هم گذاشته اند
و
نگاه اش،پشت خرمن شرمی خیس پنهان می شود
دوست
دارد همیشه در « جزر » بماند
در
« مد » هم که قد می کشد
قامت
خمیده است
و
من به یاد رودابه می افتم
که
در سوگ رستم ...!
در
حیرت چشمان خون گرفته ات
آینه
ی جان جهان آرا
تا
هنوز می تابد
و
در پسکوچه های خسته ی پیشانی ات
سایه
ی رشید متوسلیان
پیداست!
آی
خرمشهر!
هیجدهم آذر ماه نود و دو