مردمان!
شعرم اگر تر نیست، قحطی آمده ست!
یا
اگر در واژه باور نیست، قحطی آمده ست!
آب
حیوان غلغلش برجاست می دانی، ولی
نوشخواری
چون سکندر نیست، قحطی آمده ست!
لاله
ها از شعر شهرم رفته و منبر تهی ست
یک
غزل در جان دفتر نیست، قحطی آمده ست!
مولوی
تندیس نامی مانده از رنجی عمیق
گنجوی
را هفت پیکر نیست، قحطی آمده ست
در
شبستانی که می بینی چنین دیجور و زشت
ماه
بی دل را قلندر نیست، قحطی آمده ست
در
عبور قرن وحشی کفتران دلخسته اند
شوق
پروازی فراتر نیست، قحطی آمده ست!
کوچه
های خسته میعاد هزاران زخم خون
خون
در این جان های ابتر نیست، قحطی آمده ست!
زنگ اول، گم شدن، افزون بر این رنج هبوط
فرصتی تا زنگ آخر نیست، قحطی آمده ست!
چاره
ای کو تا که از این طرز خوانش بگذرم؟
مردمان!
شعرم اگر تر نیست، قحطی آمده ست! 1
دهم آذر
ماه نود و دو
1
با تاثیر از این مصرع خواجه ی شیراز: کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟