وقتی
که نیستی
بهار
از پنجره ی چشم کدام شاپرک
به
اتاق مخملی گل سرک بکشد؟
و
آتش حنجره ی قناری را
کدام
نسیم ملایم
به
رقص تحریر خواهد خواند؟
در
پیچ و تاب ذوق عاشقی بلبل
و
سکر رایحه ی بامدادی گل
هرم
تنفس باغچه را
با
برقی از نگاه تو در آمیختم
شوق
پردیس از دفترم چکید.
در
نظر بازی برکه و سنجاقک
درنگ
شعله در بال ققنوس
حیرت
آینه بود
و
یک سماع دلشکسته
در
مدار چشمان ابری تو.
هیچکس
نمی داند که حجم سیال صخره ها
ــ
عاقبت ــ
با
خنده ی چشم کبوتر
از
دامنه سرازیر می شود
و
هنوز کسی نتوانسته است
نبض
دماوند را اندازه بگیرد
هنگام
که در دلتنگی تو
قلب
بی قرارش بر سینه سر می کوبد.
در
شتاب گردش قاصدک راه شیری
بر
مدار بیتی از نگاه تو
فرشتگان
انگشت به دهان مانده اند
و
اقیانوس بخار شده ی سینه خورشید
ــ
در تراکم اشک آسمان ــ
کنار
گوش زمین، غزلی عاشقانه می خواند.
از
اینجا ــ هنوز هم ــ
سواد
میکده ی چشم تو را
در
آینه ی دریا و باغ های شعله ور
می
توان دید
و
ققنوس، بال در آتش می زند
تا
در تولدی دوباره
شیهه
ی اسب های سپیده دم را
در
کرانه ی چشم هندسه ی زمان
لاجرعه
بنوشد.
من
و جاده و زمان و خورشید
سفره
ی دل را برای تو گشوده ایم
و
مرده ریگ مانده در این کشکول پیر
سفالینه
های ترک خورده ای است
یادگار
هبوط
و
کوزه ای خسته، که قلمدوش ثانیه هاست
از
سفر آب، تشنه آمده است!
و
التهاب سینه ی زمین
همان
تمنای دیرادیری است که از آدم تا فردا
در
جان هستی بال بال می زند.
اکنون
در
چشم ثانیه های سنگین
و
در این زمان یخ زده ی صفر
بخت
مشتعل خود را با نبض تقدیر دریا
و
هرم تنفس خاک
تفسیر
می کنیم
و
گزاره ی دستان ات را
به
پیشگاه تاویل نهج البلاغه می بریم!
بیست و هفتم آذر ماه
نود و یک