خواب
را
ــ
در گم شدن این دقایق واپسین ــ
گاهواره
ی سرد خیال تو
با
خاک گوری پرت افتاده در ناکجا
پیوند
می زند
من
هنوز نفس می کشم
بر
بالین ام تلقین می خوانند:
الموت
حق ...
شاید
گمان نادرست من بود
به
چشمانی ایمان داشت
که
مرگ را نقشه می کشید.
اکنون
حتی
خرقه
ی نگاه ات
بی
رنگ تر از حنای اهریمن است
و
نوعروس اُفق
دیگر
زرق
و برق حجله ات را باور نمی کند.
بحق
شرف لااله الا الله ...
من
در خیال زمان می میرم
بگذار
گرگ های گرسنه
به
نان و حلوا برسند
خرمای
شب هفت را
به
کودک ژنده پوش خواب هایم بدهید
دعایی
بدرقه راهم باشد.
هنوز
ایمانم
را به بهار از دست نداده ام!
سیزدهم بهمن نود و دو