روزهای انقلاب در دزفول

21 بهمن 1392 | 608 | 0

این مطلب در تاریخ دوشنبه, 21 بهمن,1392 در وبلاگ عبدالرحیم سعیدی راد ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

۱
از کلاس دوم ابتدایی در یک خیاطی کار می کردم. مسئول کارگاه خیاطی یک فرد نسبتا انقلابی بود به همین خاطر این کارگاه پاتوق بچه های انقلابی بود. از یکی دو سال قبل از انقلاب کتابهای ممنوعه شان را زیر لباسم قایم می کردم و جابجا می کردم. به هر حال کسی به من با آن سن کم ، شک نمی کرد.

2
عضو یک جلسه قرائت قرآن بودم. در دزفول جلسات قرائت قرآن هر شب برگزار می‌شد. یک مسجدی بود به نام «شاه نجف» که از بعد از انقلاب اسلامی به آن می گویند: نجفیه،!
مسئول جلسه‌مان آقای عبدالکریم فضیلت  بود که بعدها یکی از فرماندهان جنگ شد، به ما درس قرآن می‌داد. یادم است در سال 56، مسئول جلسه قرآن ما چون خیلی آدم واردی بود و در مبارزات انقلاب هم دخیل بود. یک جاسوس او را به ساواک لو ‌داد. به همین خاطر یک شب ریختند داخل مسجد و  قرآن‌های ما را گرفتند و ما را از مسجد بیرون کردند. جلسه قرآن بهم خورد و ما تا یک مدت می‌رفتیم منزل  آقای فضیلت و جلسه قرآن را آنجا برگزار می‌کردیم.

3
در روزهای انقلاب در محله خودمان بسیاری از اطلاعیه های دعوت به تظاهرات را با دست می نوشتم و به در و دیوار می زدیم. یکبار هم شعری را که گفتگوی یک مادر شهید با سربازان رژیم بود را چندین بار با ماژیک قرمز نوشتم. شعر با این شروع میشد:
گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز
با تو حرفی مختصر دارم
جوابم را تو با سرنیزه خواهی داد ؟... آخر شعر با پیوستن سرباز به مردم تمام می شد.
شعر خیلی عاطفی و تاثیر گذار بود. شب آنرا در چندین نقطه شهر با سریش (نوعی چسب گیاهی) چسباندم. صبح که رد می شدم، دیدم شب گذشته با سرنیزه سربازان سوراخ سوراخ شده اند.

4
در بعضی از تظاهرات ها که احتمال خطر داشتند شرکت می کردم اما با دمپایی. خیلی ها با کفش کتانی می آمدند که موقع تیراندازی ها راحت بتوانند در بروند. من کتانی نداشتم و با دمپایی می رفتم ولی در موقع خطر آنها به دست می کردم و با پای برهنه می دویدم.
معمولا در راهپیمایی ها یا عکس امام به دستم می گرفتم یا پایه یکی از انبوه پلاکارد هایی که رویشان شعار نوشته شده بود. یکبار از خیابان امام خمینی شمالی به سمت چهارراه سی متری می آمدیم. رسیدیم به در سبزقبا. روبرویمان سربازان صف کشیده بودند و راه بسته بودند.
بلندگوها دستی بود و هر کس شعاری می داد. یکباره در چند قدمی من یک نفر را که می شناختم فریاد زد: مرگ بر ارتش!
چند نفر هم تکرار کردند. یکباره سربازان چند رگبار بالای سرمان زدند. جمعیت سراسیمه پراکنده شدند. تیراندازی های پراکنده شروع شد. من هم به سرعت و با پای برهنه وارد یکی از کوچه های روبروی سبزقبا شدم. سربازان قدری دنبالمان کردند ولی وارد کوچه های باریک نشدند. ساعتی بعد برای رفتن به خانه می بایستی از عرض خیابان سی متری می گذشتم.
سر خیابان آفرینش یک تانک چیفتن ایستاده بود و لوله آن به سمت چهارراه سی متری بود. چند سرباز در اطرافش ایستاده بودند و هر از گاهی چند تیر مستقیم شلیک می کردند.
قلبم از شدت تپش داشت می زد بیرون. با این حال در یک لحظه که تیراندازی قطع شد با سرعتی باور نکردنی و به حالت خمیده عرض خیابان را طی کردم و از آنجا هم خودم را به منزل رساندم.

5
شب ها از سر شب حکومت نظامی می شد. مردم ولی از روی پشت بام ها الله اکبر و مرگ بر شاه می گفتند. صبح می شنیدیم که در فلان خیابان سه راهی و کوکتل مولوتف به سمت ماشینهای نظامی و تانکها پرتاب کرده اند. سربازهای رژیم یک شب طرفهای میدان حاج مرادی دزفول، یکنفر را به نام محمد علی مومن با سرنیزه به شهادت رسانده بودند. در مراسم تشییعش شرکت کردم . مردم خشمگین به شدت علیه رژیم شعار می دادند.

6
یکروز شنیدم که دونفر موقع درست کردن سه راهی، سه راهی توی دستشان منفجر می شود و یکی شان از ناحیه مچ دستش قطع شده بود. آنروز ها او را می شناختم و بعدها او را با دست مصونوعی دیدم . از این دست ابتکارات فراوان بود مثلا شنیدم گروهی به جای سه راهی یک زودپز را با همان روش سه راهی آماده کرده اند و از یکی از پشت بامها به سمت تانکی پرتاب کرده بودن که مثل یک بمب عمل کرده بود.

7
تاریخش را نمی دانم اما معروف است به چهارشنبه سیاه دزفول. شب صدای تیراندازی تا صبح قطع نشد و تانکها هم توی خیابانهای اصلی شهر حرکت می کردند و هر جا ماشینی در منزلی پارک شده بود از روی آن رفته بودند. این صحنه را صبح که می خواستم بروم خیاطی دیدم . مردم دور ماشین هایی که زیر شنی تانک له شده بودند جمع شده بودند و به رژیم شاه بد و بیراه می گفتند. با صدای شلیک چند گلوله همان جمعیت هم پراکنده شدند. آنروز مغازه خیاطی مان هم به همین دلیل تعطیل شد.

8
یک روز حوالی ظهر، متوجه شدم که مردم بعد از تظاهرات به سمت ژاندارمری در جنب سینما آپادانای دزفول می روند. من هم رفتم. به محض رسیدن، رسیدیم چند نفر از دیوارها بالا رفتند و خود را به داخل ژاندارمری رساندند. توی کوچه بغل یک نظامی را دیدم که اسلحه اش را که یک کلت بود به سمت ما گرفت و تهدید می کرد که نزدیک نشویم اما یکی دو نفر آرام آرام جلو رفتند و گفتند ما با تو کار نداریم. ما برادران تو هستیم. و از او خواستند اسلحه اش را بدهد و بعد از چند دقیقه اسلحه اش را داد. چند نفر که نزدیکتر بودند او را در آغوش گرفتند و رویش را بوسیدند. شاید به یک ساعت طول نکشید که ژاندارمری به تسخیر مردم در آمد و سربازان به مردم پیوستند.

 9
روز 22 بهمن سال 1357 با خانواده دامادمان که یک پیکان داشت راهی خیابانها شدیم تا در شادی مردم شریک باشیم. یادم هست چراغ های ماشین را روشن کرده بودیم و برف پاک کنها می رقصیدند و بوق شادی می زدیم . من هم که سر از پا نمی پناختم از پنجره ماشین بیرون آمده بودم و ابراز شادی می کردم.

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.