با باد گرچه زوزه کشان حرف مي زنيم
با آب با زبان روان حرف مي زنيم
از دشت، سر به زير گذر مي کنيم بعد
با کوه هاي در فوران حرف مي زنيم
در سايه سار ِ دامنه هايي که ساکتند
با شاخه هاي بيد جوان حرف مي زنيم
اي ابر سرخ! قهر مکن با زمين! ببار!
قدري صبور باش! بمان! حرف مي زنيم!
تا آشتي کنند درختان و برگ ها
هر سال با بهار و خزان حرف مي زنيم
با باغچه ، نفس به نفس آه مي کشيم
با غنچه ها دهان به دهان حرف مي زنيم
از هرچه ديده ايم همانند کودکان
با آب و تاب ، با هيجان حرف مي زنيم
دنيا سکوت کرده ولي ما که شاعريم
اندازه ي تمام جهان حرف مي زنيم
بعد از جهان و باد و درختان و آب و خاک
ديوانه ايم ؛ با خودمان حرف مي زنيم